I think it is a suitable book that every people, especially teenagers, can read to find simple answers to many questions, and can motivate them to follow the science in everything; every question they may have for the odd things. By reading this book, parents can scientifically explain many things we encounter daily. The sun, the day, the night, winter and summer, the rainbow, etc.
The book's chapters:
What is reality? What is magic? This chapter is about why Richard called this book” Magic of reality”
Who was the first person? A fish. (I think this answer is interesting enough to continue) this chapter was my favorite chapter.
Why are there so many different kinds of animals? Evolution
What are things made of?
Why do we have night and day, winter and summer? (To be honest, I have problems for understanding that 23 angle)
What is the sun?
What is a rainbow?
When and how did everything begin?
Are we alone?
What is an earthquake?
Why do bad things happen?
What is a miracle?
متن بالا رونوشت از کتاب "آزادی و خیانت به آزادی" نوشته آیزایا برلین و ترجمه عزت اله فولادوند بود.
چرا این متن رو نوشتم؟ چند وقت پیش با یکی از دوستان درباره ناآگاهی صحبت میکردم و اون میگفت که علت اصلی ناآگاهی یک ملت، دولت اون هست و من اصرار داشتم که نه دوطرفه ست، یعنی هم خود مردم نقش دارند و هم دولت یا حکومت کهالبته اون قانع نشد. حالا در حمایت از نظرم این متن رو نوشتم. آیا اگر مردمی مطالعه کنند و مثلا همچین مطالبی رو از زبان کسی که در قرن هجده زندگی میکرده بشنون، و حتی عده ی کمی از اونها به مفاهیم این متن توجه کنند و بخوان درموردش بیشتر مطالعه کنن، میزان آگاهی مردم پس از گذر زمان افزایش نخواهد یافت؟ این مساله که خب علت مطالعه نکردن مردم میتونه به دولت یا حکومت برگرده و وقتی مردم اهل مطالعه نباشند چطور ممکنه همچین کتابی ببیند و به فکر فرو برند و بخوان بیشتر مطالعه کنند شاید به قوت خودش باقی باشه ولی کماکان نمیتونه توجیهی برای ضعیف تر نشون دادن نقش خود مردم در ناآگاهی باشه.
"کتابهای من"یکی دیگه از دسته هایی که تصمیم گرفتم توی سایت داشته باشم، تا درمورد کتابهایی که خوندم، چند خط بنویسم.
حالا میخوام درمورد کتابی که امروز تمومش کردم بنویسم ،که عنوانش هست:5 نقطه قوت برتر خود را بشناسید.
صادقانه بگم که در ابتدا با دیدن عنوان کتاب فکر کردم که از این کتاب بازاری هاست چون نام نویسنده هاش رو هم نشنیده بودم ولی بعدا توی متمم عنوانش رو دیدم و تصمیم گرفتم بخونمش.
اول اینکه چند تا از ویژگی هایی رو که فکر میکردم دارم، علامت زدم که مجدد مطالعه کنم و مصداق های بیشتری براش پیدا کنم و ازش استفاده کنم.
دوم اینکه در نهایت پس از پایان کتاب، علی رغم انتظارم درک کاملی از ویژگی های ذکر شده برام حاصل نشد و بنظرم هرکدوم از ویژگی ها به طور کامل مفهوم پردازی نشده بودن. حس میکردم یه نفر داره یک سری توضیحات رو بصورت کاملا شتاب زده ارائه میکنه. شاید یه دلیلش این باشه که مصداق ها و مثال های شغلی که برای هر ویژگی زده بودن کم بود و در مجموع فقط به چند تا شغل اشاره کرده بودن (پرستاری هم شغلیه که با داشتن هر کدوم از اون ویژگی ها میشه اطمینان داشته باشیم که توش موفق میشیم). البته باید به جامعه آماری و توضیحات نویسنده ها در ابتدای کتاب و نیز مشکلاتی که در ترجمه پیش میاد و ذهنیت قبلی ما نسبت به ویژگی هایی که قبلا خودمون یا مشخصات دیگه ای میشناختیم هم توجه کرد. در مجموع در مقایسه با درسهای استعدادیابی، خوندن این کتاب لازم بود اما کافی نه.
پیش نوشت: حس میکنم عنوان نوشته هام خیلی غیر ادبی اند، باید یکم روش کار کنم.
من همیشه فکر میکنم هرچقدر خودم رو بیشتر بشناسم و همینطور خودآگاهی داشته باشم، کنترل خودم روی خودم بهتر است، رفتارهام سنجیده و منطقی تر هست، پیشروی به سوی اهدافم منظم تر هست و کمتر پیش میاد که از یه حرکت impulsive خودم ناراضی باشم و بخوام خودم رو سرزنش کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم دو تا سری دیگه توی وبلاگ درست کنم. عنوان یکیش: "امروز چی شد" هستش. توی اون سعی میکنم احساسات و افکار رو که داشتم و قابل توجه خودم بوده، یا حسی که تجربه کردم درحالیکه قبلا نبوده یا انکارش میکردم، یا رفتاری کردم که خارج از چارچوبی بوده که برای خودم در مسیرم در نظر گرفتم رو بنویسم.
حالا چی شد که به این فکر افتادم: دیروز توی محل کار یه جلسه داشتیم که من به حرفهای زده شده انتقادات زیادی داشتم از طرف دیگه به رفتارهای خودمم هم در طول جلسه خیلی انتقاد داشتم. یکی از مواردی که من از دیرباز :) باهاش درگیر بودم، اینه که خیلی زود عصبانی میشم و حرفم رو خیلی تند بیان میکنم در حالیکه الان میدونم اینکار درست نیست اما خب طبیعیه که اون لحظه به این چیزا فکر نمیکنم پس راهش اینه که از قبل به موقعیت هایی که تا بحال پیش اومده فکر کنم و ببینم که چطور میتونم عصبانیتم رو توی اون لحظه کنترل کنم. امیدوارم بتونم کم کم گامهای مفیدی توی این راه بردارم تا یه روز به این رفتار هم مثل بقیه چیزهایی که بهشون غلبه کردم فائق بیام و حس رضایت رو ازش تجربه کنم:)
عینی شدن و عینی کردن افکار خیلی مهمه. وقتی یه فکر میاد توی ذهنم و همون جا میمونه و همونجا درموردش فقط فکر میکنم تنها نتیجه ش شدت گرفتن اون در همون فازیه که هست. یعنی اگه یه فکر مثبت باشه فقط مثبت تر میشه و اگه منفی باشه منفی تر و عملا هیچوقت جنبه های واقعی و معقول اون موضوع خودش رو بهم نشون نمیده. با وجود این چقدر کم پیش میاد که افکارم رو روی کاغذ بنویسم. بازم از موقعی که تصمیم به راه اندازی این وبلاک گرفتم خیلی بهتر شده. تقریبا برای بیشتر روزهام حداقل یه کم نوشته توی نت گوشیم دارم. البته این نوشتن هم مثل خیلی کارهای دیگه م هنوز روتین و بانظم نشده ولی خب کم کم درست میشه. امروز داشتم فکر میکردم که چقدر حال من متغیره و گاهی چقدر خسته میشم از این همه متغیر بودن. دلم میخواد کنترل حالم خیلی بیشتر دست خودم باشه. میدونم که با نوشتن این کار شدنیه. الانم خیلی چیزا میخام بنویسم که به بالانس برسم و حالم نرمال بشه. خب پس این نوشته اینجا تموم میشه تا به دفتر روزانه م برگردم و سرریز کنم تا نرمال بشم
درباره این سایت