محل تبلیغات شما



I think it is a suitable book that every people, especially teenagers, can read to find simple answers to many questions, and can motivate them to follow the science in everything; every question they may have for the odd things. By reading this book, parents can scientifically explain many things we encounter daily. The sun, the day, the night, winter and summer, the rainbow, etc.
The book's chapters:

What is reality? What is magic? This chapter is about why Richard called this book” Magic of reality”
Who was the first person? A fish. (I think this answer is interesting enough to continue) this chapter was my favorite chapter.

Why are there so many different kinds of animals? Evolution

What are things made of?

Why do we have night and day, winter and summer? (To be honest, I have problems for understanding that 23 angle)

What is the sun?

What is a rainbow?

When and how did everything begin?

Are we alone?

What is an earthquake?

Why do bad things happen?

What is a miracle?


سن سمون میگوید که در هر عصر نوعی توزیع قدرت وجود دارد. مردمانی هستند که به حساب می آیند، و مردانی که به حساب نمی آیند. مردمانی هستند نماینده ی نو و آنچه در افق آینده است و مردمانی نماینده ی آنچه کهنه و رو به مرگ است. در قرون وسطا، خاوندان (یا لردهای) فئودال نماینده ی اصل پیشرفت بودند، زیرا از روستاییانی که در آن زمان تولیدکننده ی کالاهای مورد نیاز بشر بودند دفاع میکردند و آنان را از وقفه در کارشان محفوظ نگاه می داشتند و عموما منتهای کوشش را در تقویت و ترقی آن نظام به خرج می دادند. نظام همچنین به نظامیان و کشیشان نیاز داشت. مسیحیت در روزگار خودش نیروی پیشروی عظیمی بود و تا هنگامی که نیروی مترقی بود، کشیشانی نیز که تعلیم آن را بر عهده داشتند مردانی پیشرو بودند و تعلیماتشان بیش از آیین های رومیان یا یونانیان یا دین یهود با نیازهای زمان سازگار بود. ولی آنان نیز رفته رفته قدیمی شدند و جای به جمع بسیار متفاوتی از افراد سپردند. امروز کسانی که به حساب می آیند از رده ای کاملا متفاوت اند، یعنی دانشمندان و صاحبان صنایع و بانکداران و کارشناسان و نهایتا نمایندگان علم و صنعت، نه کشیشان و نظامیان و خاوندان فئودال. علم و صنعت آمده اند و خواهند ماند؛ تنها راهی که بتوان به دنیایی سامان داد که انسان ها در آن قادر به برآوردن خواستهایشان باشند، استفاده از علم به مولدترین شیوه است، یعنی شیوه ای که به رشته های بزرگ جدیدی ماند بازرگانی و صنعت و بالاتر از همه بانکداری اعتباری توسعه دهد.

متن بالا رونوشت از کتاب "آزادی و خیانت به آزادی" نوشته آیزایا برلین و ترجمه عزت اله فولادوند بود. 

چرا این متن رو نوشتم؟ چند وقت پیش با یکی از دوستان درباره ناآگاهی صحبت میکردم و اون میگفت که علت اصلی ناآگاهی یک ملت، دولت اون هست و من اصرار داشتم که نه دوطرفه ست، یعنی هم خود مردم نقش دارند و هم دولت یا حکومت کهالبته اون قانع نشد. حالا در حمایت از نظرم این متن رو نوشتم. آیا اگر مردمی مطالعه کنند و مثلا همچین مطالبی رو از زبان کسی که در قرن هجده زندگی میکرده بشنون، و حتی عده ی کمی از اونها به مفاهیم این متن توجه کنند و بخوان درموردش بیشتر مطالعه کنن، میزان آگاهی مردم پس از گذر زمان افزایش نخواهد یافت؟ این مساله که خب علت مطالعه نکردن مردم میتونه به دولت یا حکومت برگرده و وقتی مردم اهل مطالعه نباشند چطور ممکنه همچین کتابی ببیند و به فکر فرو برند و بخوان بیشتر مطالعه کنند شاید به قوت خودش باقی باشه ولی کماکان نمیتونه توجیهی برای ضعیف تر نشون دادن نقش خود مردم در ناآگاهی باشه.


"کتابهای من"یکی دیگه از دسته هایی که تصمیم گرفتم توی سایت داشته باشم، تا درمورد کتابهایی که خوندم، چند خط بنویسم.

حالا میخوام درمورد کتابی که امروز تمومش کردم بنویسم ،که عنوانش هست:5 نقطه قوت برتر خود را بشناسید.

صادقانه بگم که در ابتدا با دیدن عنوان کتاب فکر کردم که از این کتاب بازاری هاست چون نام نویسنده هاش رو هم نشنیده بودم ولی بعدا توی متمم عنوانش رو دیدم و تصمیم گرفتم بخونمش.

اول اینکه چند تا از ویژگی هایی رو که فکر میکردم دارم، علامت زدم که مجدد مطالعه کنم و مصداق های بیشتری براش پیدا کنم و ازش استفاده کنم.

دوم اینکه در نهایت پس از پایان کتاب، علی رغم انتظارم درک کاملی از ویژگی های ذکر شده برام حاصل نشد و بنظرم هرکدوم از ویژگی ها به طور کامل مفهوم پردازی نشده بودن. حس میکردم یه نفر داره یک سری توضیحات رو بصورت کاملا شتاب زده ارائه میکنه. شاید یه دلیلش این باشه که مصداق ها و مثال های شغلی که برای هر ویژگی زده بودن کم بود و در مجموع فقط به چند تا شغل اشاره کرده بودن (پرستاری هم شغلیه که با داشتن هر کدوم از اون ویژگی ها میشه اطمینان داشته باشیم که توش موفق میشیم). البته باید به جامعه آماری و توضیحات نویسنده ها در ابتدای کتاب و نیز مشکلاتی که در ترجمه پیش میاد و ذهنیت قبلی ما نسبت به ویژگی هایی که قبلا خودمون یا مشخصات دیگه ای میشناختیم هم توجه کرد. در مجموع در مقایسه با درسهای استعدادیابی، خوندن این کتاب لازم بود اما کافی نه.

 


چند روز پیش داشتم با برادرم صحبت میکردم و حرف از یکی از همکارانش به میون اومد که آدم خیلی باهوشی هست تو زمینه کاری خودش و خیلی کاربلد. از اینکه چه تجربه هایی داشته و چه پروژه های پردردسر و سختی رو راه انداخته. هم با شرکت های دولتی کار کرده بود هم خصوصی و خیلی از اونا بعد از اتمام کار، paymentی رو که بهش قول دادن، در نهایت پرداخت نکردن . اینکه چه جاهایی کار میکرده و پروژه هایی رو زمین مونده و زمانیکه پیشنهاد داده که چطور میشه حلش کرد، تهدیدش کردن که اگه اینکار رو بکنه چه تبعاتی براش خواهد داشت چون پروژه ده سال روی زمین مونده بوده و . باقیش نیاز به گفتن نیست. اینکه سال گذشته این آدم به مدت سه ماه بیکار بوده و رفته توی یه جا شاگردی کرده چون دیگه نیاز مالی بهش فشار آورده بوده (ناگفته نمونه که این شخص همه ی این موارد رو با شوخی و خنده میگفته) و همین آدم الان داره روی ساخت یه دستگاه کار میکنه و شبا تا دیروقت میمونه انجامش بده و وقتی خانمش گلایه میکنه که چرا انقدر دیر خونه میای، میگه ببین من به این فکر میکنم که اگه یه روز زودتر این دستگاه رو تموم کنم، توی شرکت براش یه اپراتور میگیرن و یه نفر یه روز زودتر میره سرکار.
هدفم از گفتن حرفهای بالا نه گلایه از این هست که دیگه اینجا جای موندن نیست نه غر زدن، هممون مثال هایی از این دست دیدیم یا حتی خودمون مصداق همین افراد هستیم. اینکه هرکدوم از ما اگر با این نگاه زندگی و کار میکردیم، چقدر دنیای ما جای بهتری برای زندگی بود؟ این سوالی بود که من دلم میخواد بپرسم.
هرکدوم از ما چقدر هرروزه با مواجه شدن با یه مشکل بی انگیزه میشیم و فکر میکنیم که داریم حروم میشیم و کسی قدر ما رو نمیدونه، چقدر نگاه طلبکارانه داریم به زندگی؟
جالب اینکه چند روز پیش هم سخنرانی خانم لیلی گلستانی رو توی تداکس تهران دیدم (http://hw2.asset.aparat.com/aparat-video/3cbdff27cee5ab400c1c6906bb7e02af7733156-480p__49650.mp4) و این مدت همه چز دست به دست هم داد تا یکم بیشتر به این موضوعات فکر کنم.
برای خود من همیشه وقتی توی موقعیتی گیر میکنم که بستری بسیار آماده برای غرزدن هست، بستری که موانع و مشکلاتی به وجودش آوردن که خیلی راحت میتونن نباشن، منطق وجودشون کلا درک نشدنی هست و با هر زاویه ای که بهش نگاه کنی گره هایی هست که کاملا تعمدی و فقط به خاطر حماقت افراد یا سیستم هایی به وجود میان که نگاهشون سیستمی نبوده و فقط به دنبال منافع زودگذر فردی بناشدن. ولی چکار میشه کرد. اگر برداشتن اون موانع کار من نیست من چطور میتونم تلاش کنم که خودمم در دراز مدت مصداق همون ها نباشم؟
البته نباید فراموش کرد که گفتن و نوشتن این حرف ها شاید راحت باشه ولی وقتی آدم تو موقعیتش گیر میکنه هزار دلیل برای نا امیدی توی طهن آدم میاد ولی بنظرم نگاه کردن به پشت سر و مشکلاتی که خود آدم در دایره ی توانایی ها و امکاناتش از سر راهش برداشته میتونه بزرگترین انگیزه دهنده برای ادامه ی راهش باشه.

پیش نوشت: حس میکنم عنوان نوشته هام خیلی غیر ادبی اند، باید یکم روش کار کنم. 

من همیشه فکر میکنم هرچقدر خودم رو بیشتر بشناسم و همینطور خودآگاهی داشته باشم، کنترل خودم روی خودم بهتر است، رفتارهام سنجیده و منطقی تر هست، پیشروی به سوی اهدافم منظم تر هست و کمتر پیش میاد که از یه حرکت impulsive خودم ناراضی باشم و بخوام خودم رو سرزنش کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم دو تا سری دیگه توی وبلاگ درست کنم. عنوان یکیش: "امروز چی شد" هستش. توی اون سعی میکنم احساسات و افکار رو که داشتم و قابل توجه خودم بوده، یا حسی که تجربه کردم درحالیکه قبلا نبوده یا انکارش میکردم، یا رفتاری کردم که خارج از چارچوبی بوده که برای خودم در مسیرم در نظر گرفتم رو بنویسم.

حالا چی شد که به این فکر افتادم: دیروز توی محل کار یه جلسه داشتیم که من به حرفهای زده شده انتقادات زیادی داشتم از طرف دیگه به رفتارهای خودمم هم در طول جلسه خیلی انتقاد داشتم. یکی از مواردی که من از دیرباز :) باهاش درگیر بودم، اینه که خیلی زود عصبانی میشم و حرفم رو خیلی تند بیان میکنم در حالیکه الان میدونم اینکار درست نیست اما خب طبیعیه که اون لحظه به این چیزا فکر نمیکنم پس راهش اینه که از قبل به موقعیت هایی که تا بحال پیش اومده فکر کنم و ببینم که چطور میتونم عصبانیتم رو توی اون لحظه کنترل کنم. امیدوارم بتونم کم کم گامهای مفیدی توی این راه بردارم تا یه روز به این رفتار هم مثل بقیه چیزهایی که بهشون غلبه کردم فائق بیام و حس رضایت رو ازش تجربه کنم:)


عینی شدن و عینی کردن افکار خیلی مهمه. وقتی یه فکر میاد توی ذهنم و همون جا میمونه و همونجا درموردش فقط فکر میکنم تنها نتیجه ش شدت گرفتن اون در همون فازیه که هست. یعنی اگه یه فکر مثبت باشه فقط مثبت تر میشه و اگه منفی باشه منفی تر و عملا هیچوقت جنبه های واقعی و معقول اون موضوع خودش رو بهم نشون نمیده. با وجود این چقدر کم پیش میاد که افکارم رو روی کاغذ بنویسم. بازم از موقعی که تصمیم به راه اندازی این وبلاک گرفتم خیلی بهتر شده. تقریبا برای بیشتر روزهام حداقل یه کم نوشته توی نت گوشیم دارم. البته این نوشتن هم مثل خیلی کارهای دیگه م هنوز روتین و بانظم نشده ولی خب کم کم درست میشه. امروز داشتم فکر میکردم که چقدر حال من متغیره و گاهی چقدر خسته میشم از این همه متغیر بودن. دلم میخواد کنترل حالم خیلی بیشتر دست خودم باشه. میدونم که با نوشتن این کار شدنیه. الانم خیلی چیزا میخام بنویسم که به بالانس برسم و حالم نرمال بشه. خب پس این نوشته اینجا تموم میشه تا به دفتر روزانه م برگردم و سرریز کنم تا نرمال بشم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

dardhavagamha بــــخشــــداری بســــــــتان